دنبال کننده ها

۱۳۸۸ اسفند ۳, دوشنبه

شعر من هجوم احساسات است به ذهن من

-


(برای آنهایی که فکر می کنند نقطه آخر خط شعر هستند .)

چرا هیچکس نمی زند شلاق به شعر من

چرا هیچکس نمی کند پوست از تن کلام من

این کلام شست و شو می خواهد

و

یک الک ریزتر

چه بزدل می شود

قلم

وقتی که به شب می گوید :

برو

نمی خواهم تورا

من به انتظار سحر ایستاده ام به درگاه تو

و چه بذل تر

وقتی که

هی خورشید را می گیرد واسطه

۲-

(برای خودم که دل خوش به بعضی تعریف ها نشوم )



به میهمانی گل ها رفتن قطار

..........

بوسيدن پسر،مادر را به زير چوبه دار

....

.......

هر چه به ذهنم مي آورم فشار

هيچ نمي آيد بر زبانم

به دستم كه جاي خود دارد

باورم مي شود بيشتر

كه من شاعر نبودم ،نيستم

نمي گفتم شعر هيچ

هر چه بود

همان بود

كه خود مي آمد به دستم

به ذهنم كه جاي خود دارد

به خود مي گويم باز ،تمام شد ،تا هجومي ديگر

غروب در چشم من

خورشيد هراسناك
پنهان شد پشت كوه
خون پاشيده بود به آسمان
پنجه كشيد به صورت زمين
شب با تحريك ماه
ستاره ها اما
همچنان قد برافراشته
ايستاده بودند
در نوبت شهاب شدن

۱۳۸۸ بهمن ۲۸, چهارشنبه

حراج ذهن 2





سنگ...


که رسید به سار


آه...


بر آمد از نهاد


اشک...


نشست بر زمین


۲


برگ هایش سرخ


میوه هایش سرخ تر


انگار ریشه در خون دارد


درخت خانه ما


۳


درختی تناور ،قطع می شود


گریه ام می گیرد


نهالی کوچك در گوشه ای آرام ،می زند لبخند


خنده ام می گیرد


۴


برگ هایش سرخ


میوه اش سرخ تر


می شود


درختی که باخون


آبیاری می شود


۵


بی تو


چشمک ستاره ها


ناز ماه


آتش بازی خورشید


زمزمه رود


به چه کارم می آید


آبی دریا


بی تو


فقط


خاک...


6






همان موقع که دل قابیل شکست


معلوم بود که این قصه به دنبالش خون دارد


**********


دل قابیل را شیطان شکست


ورنه دندان اسب پیشکشی که شمار ش ندارد


*********


قابیلی ام


از


دسترنج خود


نان می خورم






7


نهالی سبز می کارم


همان جا که


خون تو ریخته شد


در خیابان


درختی با شاخ و برگ سرخ


قد می کشد


تا آسمان


(ندا،آقاسلطان)


8


شفق سرخ پاییزی


خون تورابیادم می آورد


که بی هیچ ترس از جریمه


ریخته شد در خیابان


9


نهالی سبز می کارم


به امید


گلی سرخ










۱0


دیگر نمی خورم


فریب حرف های تو را


مرا تنها بگذار شب


می خواهم زودتر به


سحر


برسم


11


روز که خسته شد از خورشید


چادر شب به سر کشید


بی خبر از آنکه


بهرام


عاشق


(دختر خورشید )


سحر است


12


صدای ناله قطار


خش می اندازد چهره زمین را


تو


وارد ایستگاه چشم من می شوی


13


غروب که شد


خورشید خوشحال شد


که شاید


لحظه ای ماه راببیند


دور از چشم کوه


14


زیر چادر سیاه شب


چه کارها که نمی کند


ماه با ستاره ها


15


جان می داد


برای آرزویش


امید


(دیوانه شده بود )


15


شب که آواز سیاهش را سر می گیرد


جیرجیرکها هم به سر ذوق می آیند


16


فاصله ای نیست بین هذیان و شعر من


جز


یک تب


17


لایه های پوست درخت را که مرور می کنم


هیچ گاه این قدر نزدیک و صمیمی نبودند به و با هم


آبان با آذر


سیزده به شانزده


18


چه فرقی است بین


سرباز چوبی


و


سرباز سربی


وقتی هردو می گویند


"دستور، دستور است"


19


نیلوفر آبی


عاشق شده بود


عاشق ماهی سیاه کوچکی که هرگز ندیده بود اورا


و هی واسطه می کرد


ماه را


که بیاورد او را آنجا،


آنجا که


نیلوفری عاشق،هرروز


سحر را گره مي زد به غروب


20


به ایستگاه می روم


قطار می آید


تو نمی آیی


فردا هم می روم


21


باران


می شوید


پنجره را


اشک من


اما


غم دوری تو را


هیچ


22


سرما آمد


مورچه ها رفتند


و من ،باز هم تنها تر شدم


23


شادی


که می آید به ذهنم


غم


شاخ و شانه می کشد


میان بر می زند


خودش را می رساند به زبانم


24


تو می گویی:


مرگ


مبارزی بی حریف است.


شیطان،اما


انگار


در گوش من زمزمه مي كند،بگو:


بيايد با من بجنگد


25






مرگ


اگر بیاید یک بار دیگر


سادگی و خوش باوری


فرو می ریزد


کمی بیشتر


پس ،


بگو بیاید یکبار دیگر


26


بهشت لرزید


(هم چون دل من)


می رفت به سمت ساق پای مادر


با شتاب


باتوم


27


به ياد م.اميد


باد در گوش گل زمزمه كرد


گل خنديد


ابر زد بر هم دست


آسمان كل


باران


بوسيد


گونه گل را


من اما


هنوزدر انتظار كه قاصدك


چه بياورد


از تو


خبر














28بهار را دوست ندارم


هیچ


و عید را هم نیز


آنهایی به خاطر همه


که نمی توانند همچون طبیعت


لباسی نو بر تن بپوشانند


*******


بهار را دوست دارم


و نوروز را هم


به خاطر یاد آوری اینکه


هیچ چیز پایدار نمی ماند


ناز گل


پرواز پروانه


شعله سوزان شمع


باد


باران


حتی طوفان


و چه اندوه بار می شود شادی سفره هفت سین


بامرگ ماهی قرمز حوض


که اینک اسیر گشته است در تنگ