دنبال کننده ها

۱۳۸۹ فروردین ۸, یکشنبه

حراجی دیگر

1
زندگی انگار به رنگ دیگری ست
در چشم من
دریایش،کویری پر آب
آسمانش به جای آبی ،سرخ
درختانش همه آبستن درد
زندگی انگار به رنگ دیگری ست
در چشم من
شاید هم باید عینک را عوض کنم من
به تعویض عینک دستم را بالا می آورم
در بین راه
یادم می آید
که من اصلا
عینکی نیستم
2
 برگ
خودش را به این سو و آن سو می زند که
زمین نخورد
باد پیروز می شود
درخت افسرده
زمین
پربار تر از

۱۳۸۸ اسفند ۲۶, چهارشنبه

ترجيح مي دهم شعر خواب را آشفته كندتا بيدار را خواب

ترجيح مي دهم


شعر خواب را آشفته كند

تا بيدار را خواب

*********

بيا متل ساقه نخل باشيم

با هم و در يك جهت

نه مثل شاخ و برگش

كه هر كدام به يك طرف

*************

از كدامين گدار مي خواهي گذر كني

در اين بركه بي آب ِ پر از دروغ و دشنه

دست هايمان بايد...

مورچه ها را ديده اي چه مي كنند در عبور از اين لحظه ها

****************

چراغ را روشن مي كنم

زير كوهي از جنازه

خوابيده ام

به همراه

مردم مهربان .

ميهنم

**************

به من دروغ نگو

دل من

عاشق شده اي

گريه مي كني

****************

روز با نوك خورشيد تلنگر مي زند به پنجره شب

با شتاب زخواب بر مي خيزم

هيج از تو باقي نيست

جز سايه اي از يك رويا

كه ان هم با نور خورشيد

كم

كم

محو مي شود

۱۳۸۸ اسفند ۲۲, شنبه

حراج ذهن 4

چشمانم را مي بندم


از دلم مي ترسم

نازك است

زود مي شكند

*****

برهنه كه مي بينمت

زيبايي

شرم كه مي كني

زيباتر

انديشه يك لا قباي من

*********

انگار در جنگ بودند

خدا و شيطان

پدر لب به دندان مي گزيد

كودك باز هي نق مي زد

انگار در جنگ بودند

خدا و شيطان

پدر برد بالا دست

سيلي اي به گوش كودك نواخت

انگار شيطان پيروز گشت

كودك ديگر گريه نمي كرد



**************

صدايش را مي جويد

در قطره اي اب

كودك...*



مي جَويد!

نه

مي جويَد!

...

مي جَويد!

نه مي گويم

مي جويَد!

آه از دست اين خط زبان

بگذريم

بگذار برويم

سراغ شعري ديگر

*قسمتي از شعر "كودك لال"كتاب آواز كولي ها :لوركا:ترجمه رضا معتمدي

************





به ذهنم نگاه مي كنم

شعري بگويم

شايد

...

هيچ !!

يه اطراف نگاه مي كنم !!

هيچ!!

...

از روي دست زندگي تقلب مي كنم

مي نويسم

درد!

فردا مي بيند

مي زند

لبخند

*********

خسته ام

ميشه از مردمك

قهوه ا ي چشات

خواهش كنم

يك فنجان

آرامش

********

روز سياه بر تن

مي كند

خورشيد قهر

ماه شاد

به ديدن تو

**********

چرا برافروخته و عصباني مي شود

خورشيد

در آغاز هر وداع شبانه

با تو

***********

مي چرخيد

مي بلعيد

مي كرد نوش

آب دريا را

بي هيچ بيم از مرد ماهيگير

ماهي لم داده در ترازوي مرد ماهي فروش

**************

حتي اگر خودت را چهار ميخ كني به اينجا

چه كوروش

چه داريوش

چه خشايار

چه خود خود شاه

كه بود

كه ماند

كه مي ماند

حتي اگر خودت را چهار ميخ كني به اينجا

************************

خروس همسايه كه هجوم مي برد

به پرده شب

خروسان ديگر

شير مي شوند

***********

عاشقم

عاشق

شعر بي كلام

چشم توام

*****

تو گفتي

ماه با ماست

من ساده باور

كردم

دست دراز

عقرب در دستم افتاد

*************

تنهايي را دوست دارم

تنها

اگر تو باشي

***********

برگهاي سبز درخت

حسادت مي كنند

به قرمزي

گلبرگهاي گل سرخ

۱۳۸۸ اسفند ۲۱, جمعه

بي تو بهار هيچ

گرومب ،گرومب كوبيدن پنبه در تشك هاي دوخته نشده
باق و بوق و غيژو ويژ خودروهاي عبوري در خيابان
قيل و قال و قهقهه رهگذران
نشان از بهار مي دهند انگار
دل من اما نشسته در پاييز
چشم من اما نمي بيند هيچ
بي تو
نشاني از بهار

۱۳۸۸ اسفند ۱۹, چهارشنبه

حراج ذهن 3








پشت حكايت غل و زنجير

تو دل سياه زندان

شك به دلم افتاد

ديشب

هق هق باد بود

يا

صداي تو

كه

خواب را از چشم من

رفت داد

******

گل ناز بابونه

نگير اين همه بهونه

بابا

اين بار نمي تونه

به ميل تو

بمونه توي خونه

ميره جايي

گه صداي گريه هات بهش نمي رسه

اشك چشمات هم نمي بينه

خوابت را اما

شبها

حتي روزها

هي مي بينه

اگه خواستي واسه بابا بدهي نامه

آدرسم:

پشت حكايت غل و زنجير

گوشه سياهه يه زندونه

گل بابونه بابا

**************



واژه هاي صف كشيده در سكوت

فشار مي آورند بر حنجره ام

خفه ميشوم

اگر كمك نكند

فرياد

***********



ترجيح مي دهم

شعر

خواب را آشفته كند

تا بيدار را خواب



****************

روز كه با نوك خورشيد تلنگر مي زند بر پنجره شب

دهشتناك زخواب بر مي خيزم

هيچ از تو باقي نيست

جز

سايه اي از رويا

كه آن هم

نور خورشيد

كم كم

محو مي كند

*******

به من دروغ نگو
دل من

هنوز مانده است

تا رها شوي از دست من

دروغ نگو به من

عاشق شده اي

گريه مي كني



********

چراغ را روشن مي كنم

زير كوهي از جنازه خوابيده ام

به همراه

مردم

مهربان

كشورم

*******

مي گويم شعري بگو

مي گويد :همه اش سفسطه

مي گويم :داستان

مي گويد:فلسفه

ميگويم :آه!!!!!

مي گويد: هان اين است آنچه كه دوست دارم

شعري نو

كامل و كوتاه

*********

مودم را روشن مي كنم

كاربري ام را

وارد مي شوم

به دنيايي

كه در آن هرچه را مي پنداشتم يقين است

به شك تبديل مي شود

*******

يافتم

يافتم

كوتاه ترين شعر عالم را

من يافتم

آه اي ست حبس شده در سينه هر داغديده مادر

*********

در اطرافم

پر از قلم و كاغذ

به دنبال داستاني مي گردم براي نوشتن

مي گويد :چه مي كني جز اتلاف وقت

مي گويم:خب چه كنم

مي گويد :جمع كن همه را

يك شعر بگو

********

در انديشه ام

تاجي در خور آبشارگيسوان تو

چيدن ماه هنگام هلال

از آسمان

نهادن خورشيد نيم روز

در وسط آن

شايد

**********

چشم از آسمان بر نمي دارم

نه به انتظار آمدن كسي

كه فقط

به ياد

چشمان آبي تو

*******



شب خسته شد بود ارز دست ماه

ماه هي حجابش را بر مي داشت

مي شد

مهتاب

*************

فنجان چاي پر از قهوه اي

به شيريني روزهاي زندگي

چشمك مي زند به مادر بزرگ

مادر بزرگ اما

انگار

در جستجوي پاسخ سوال هاي روز اول قبر

دراز كشيده است بي نفس

در بستر

*********

شب انگار همان شب است

كه مهتاب از پنچره چشم تو گذشت

نشست در چشم من

همان شب است كه

آفتاب ،مهتاب را در آغوش داشت

شب انگار همان شب است كه

بيدار به اميد آمدن تو

بر سر كوچه در انتظار بايد نشست

*******************

خورشيد

هراسناك

پنهان شد پشت كوه

خون پاشيده بود

بر آسمان

شب

به تحريك ماه

پنجه كشيده بود

بر چهره زمين

ستاره ها

همچنان

قد برافراشته

ايستاده بودند

در نوبت

براي شهاب شدن



**********

صفحه كاغذ

در انتظار

بوسه قلم

قلم در انديشه

كه با كدام آغاز كند

شادي يا غم

غم اما شاد از اينكه

هيچ نيست در انديشه بجز او

كه بريزد بر

صفحه كاغذ

************

گيسوانت را كه درباد ورق مي زنم

مادر بزرگ را مي بينم

نشسته است

به گفتن قصه چهل گيس

***********

قطار كه سوت مي كشد

براي آخرين بدرود

به ايستگاه نگاه مي كنم

تنها تو ايستاده اي

دل من و هيچ

قطار

آرام

آرام

از ايستگاه

دور مي شود

دل

از من

************

زمستان

هيچ گاه با من مهربان نبود

و آن زمستان

از همه نامهربانتر

وقتي تو راكه مي رفتي با عجله به سمت بهار

به بيراهه كشاند

و

پنهان كرد


از چشم من

**************



تو مي گويي گلوله را

گل بدهم

من پاسخ

..

...

***********

كودكان در جنگند

بر سر يك قاچ خربزه

پدر مي انديشد به روزي كه

مي گفت:نان چيست !!خربزه كدام است!؟

آزادي مي خواهيم و بس

***********

خورشيد سر زا رفت

ابر امانش نداد

ماه دل خوش به پايداري شب

بي خبر از خيزش باد

دل زمين را

خون مي كرد

***********

زمان سنج ديجيتالي چراغ قرمز بر سر چهار راه

دانه دانه

زمان را مي خورد

من هي از تو دورتر مي شدم

و

تو هي به من نزديكتر

*****************

هنگام

كه آسمان كج شده بود و آفتاب داشت مي افتاد

هوس ديدار گندم زار به باد سپرده موهايت

غرق شدن در آبي چشمانت

مرا به شب رساند

آه

اگر

شب با من مهرباني كند

****************

كار شاعر

مرتب كردن كلمات است

پي در پي

روي هم

يا كه شايد هم

رو به روي هم

براي خوشايند چشم تو

خالي مي كند ذهنش را

*************

مهتاب تا به باغچه سلام كرد

پيش از همه

آفتابگردان سر خم كرده از غم

به همراه بچه هايش

از تو سوال كرد

سكوت مهتاب

غم گلها را دو چندان كرد

گل ناز كه انگار رخت عزا بر تن كرد

شب بو اما

به همراه مريم و ياس

به شادي آمدن فردا

عطرش را در هوا رها كرد

******************

باد كه شروع كرد به رجز خواني

برگ پيشمرگ شد

ريشه پنهان

درخت اما

مغلوب باد شد

بي هيچ زخم تبر

************

آنچه

چشم تو

كرد

با دل من

غم عالم

نكرد

_______

نكرد

غم عالم

با دل من

آنچه

چشم تو

كرد

------------

كرد

چشم تو

آنچه

با دل من

غم عالم

نكرد

************

شانه بالا مي اندازي !؟

چشم بر هم مي نهي!؟

كه چه !؟

دل برده اي

قصاص !!

به جاي آن

بايد

دل بدهي

***********

اتوبوس در حركت

صداي راديو بلند

گوينده با لبخندي پر از بوي اسكناس

در خواست مي كند :

"بگوييد دوست داشتيد جاي چه كسي مي بوديد؟"

من انگار كه هميشه

مي خواستم بگويم :"هيچ جاي خودم هيچ"

اما اين بار تو در ذهنم بودي

آن گاه كه گلوله مي نشاند گل بر سينه ات

كاش من جاي توبودم

و تو اگر دوست داشتي جاي من

***********

قشنگ ترين كار امروزم

گرفتن گلبرگي از گل سرخ

پيچاندنش به دور آواز قناري

سپردنش به دست باد

به اميد آنكه هنگام عبور از كنار تو بگذرد

آن گاه كه شروع كرد قناري به پخش عشق

********************

رويا رها نمي كند مرا

وقتي بادبادك بازي مي كنند

انديشه را

انديشه پرنده نيست كه به قفس خو كند

انديشه پرنده را دوست دارد

پرواز را اما بيشتر

پر باز

حتي زير پوستين سگ

در ديار غربت

************

چرا خواب هاي من اين همه آشفته است

چرا مي بينم پرندگان پر بسته را در حال پرواز

چرا نمي بينم لبخند برادر را در ميان ساز و آواز

چرا ديگر عشوه نمي كنند براي خورشيد گلهاي ناز

چرا هرچه بيشتر مي جويم كمتر مي بينم يك هم صدا يك هم راز

چرا اين همه خواب آشفته مي بينم با چشمان باز

چرا...

**********

چشمانم را مي بندم

از دلم مي ترسم

نازك است

زود مي شكند

**********

مانند تكان لايه هاي زمين

كه دست من نيست

و

به ناگاه آوار مي شود بر جسم و تن

ديوار

چيزي هست درون من

كه دست من نيست

انگار

و

آوار مي شود به ناگاه بر ذهن و دل من

وقتي مي خواهد بر زبانم بيايد

فكر آلزايمر

سطل زباله را نشانم مي دهد

************

چرا!

چاي سبز

به اب جوش كه مي رسد

قهوه اي مي شود ؟

هم چون برادرش

چرا !

چشمان تو

مرا مي برد به كندوي زنبوران عسل ؟

چرا !

به هركه مي گويم ديوانه ام

باور نمي كند!؟

******