دنبال کننده ها

۱۳۸۹ دی ۹, پنجشنبه

کدام خبر تو را از من گرفت

کدام خبر...
سایه انداخت بر
تصویر تو در ذهن من

۱۳۸۹ آذر ۶, شنبه

اواز پرنده نويد مي دهد از صبح

با آواز پرنده
صبح شد
شب

۱۳۸۹ آذر ۱, دوشنبه

آيينه چو بنمود ...

روبه روي  آيينه كه ايستاد
صد تكه شد
دست او
خوني



۱۳۸۹ آبان ۲۳, یکشنبه

بهشت يا جهنم

ديشب خواب ديدم
در بهشتم
نه جهنم



۱۳۸۹ آبان ۵, چهارشنبه

پروانه ...ماه

پروانه


بوسه كه زد بر سطح آب

گونه هاي مهتاب

سرخ شد

623

هنگام سحر

گل شيپوري كه

اذان سر داد

گل ناز

به نماز برخاست

پيچك هنوز در سجده بود

۱۳۸۹ شهریور ۲۲, دوشنبه

اشك من باز...

انگشتم را كه بلند مي كنم


ماه شب قبل از مهتاب

مي آيد آرام

مي نشيند بر روي آن

تصوير تو درون قاب دور سياه روي ديوار

انگار مي زند لبخند

اشك من

باز

مي دهد تاب از دست

۱۳۸۹ شهریور ۲, سه‌شنبه

غم يا شادي

صفحه كاغذ


در انتظار بوسه قلم

قلم در انديشه

كه با كدام شروع كند

شادي يا غم!!؟

غم اما شاد از اينكه

هيچ نبود جز او كه روان شود بر كاغذ

۱۳۸۹ تیر ۱۵, سه‌شنبه

حراج ذهني ديگر

به انتظار باران


مي نشينم

در اميد به شستن

خون شتك زده به آسمان

510

دلم گرفت

سرم درد

از اين همه سكوت

511

درد از اين جا آغاز شد

خواستن

و

نتوانستن

512

ديروز وقت سحر

نيمه گمشده ماه را يافتم

مي گذشت از كوچه ما

آرام ،آرام

مي برد ،اما

دل مرا

بي هيچ كلام

تند تند

۱۳۸۹ اردیبهشت ۲۹, چهارشنبه

حراج ذهن 3

1
بر ديوار
خميده تر مي شود
من
در تابش مورب آفتاب
هنگام رفتن
تو
2
به شب
عسل اضافه كردم
چشم تو شد
پ ن:
مي ترسم
اين قند مرا بكشد
بي چشيدن يك قطره از
معجون چشم تو
3
شب تار مرا
يا چشم تو
يا خاك گور
جز اين نيست
هيچ علاج
4
پرنده
از زير نگاه ابر گذشت
ابر گريست
بال پرنده زخمي بود
5
زوزه سگ
يادم انداخت
كه انسانم
چوب را به زمين
انداختم
كلاهم را به هوا
6
در غوغاي غوكان
قو
ترجيح داد
سر به بال
سكوت كند
7
رودخانه
از حركت باز ماند
پرنده جفت مرده
داشت آواز مي خواند
8
نمي دانم چرا
هر شب كه نيستي
ماه هم
مي رود پشت ابر

۱۳۸۹ اردیبهشت ۲۷, دوشنبه

ميرغضب

از غضب
             آفتاب
                
                        بي تاب شد
هنگام كه
                 ميرغضب
                                      طناب به گردن تو انداخت

بي شرمي

از شرم
قرمز شد
خورشيد
هنگام كه
بي شرمي
طناب به گردن تو انداخت

۱۳۸۹ اردیبهشت ۸, چهارشنبه

نيما شاملو اميد سهراب فروغ

نااميد
زبان نيما
انديشه شاملو
نگاه سهراب
را
مي گذارم درون گلدان
گوشه اتاق
با اميد
چراغ را كه روش مي كنم
ذهن ام
پر
مي شود
از
فروغ

۱۳۸۹ اردیبهشت ۷, سه‌شنبه

ماه پشت ابر

نمي دانم چرا!؟
هر شب كه تو نيستي
ماه هم مي رود
پشت ابر

بوسه هاي تن سوز آفتاب

از معين
از دهخدا
واژه مي گيرم چند به قرض
مي خواهم شعري بنا كنم
...
نمي شود !!
واژه ها را پس مي دهم
چندل و حصيرخودم را  بر مي دارم
كپري بر پا مي شود
 مي خزم آرام در پناه سايه اش
به خلاصي ز دست بوسه هاي تن سوز آفتاب

كپري مي سازم از چندل و حصير

چندل و حصيرم را بر مي دارم
پاك كن و تراشم را هم
كپري بر پا مي شود
مي خزم آرام در پناه سايه اش
به خلاصي ز دست بوسه هاي تن سوز آفتاب  

۱۳۸۹ فروردین ۲۹, یکشنبه

بي باور به سكون

كومه ام هم چون كوله ام


خالي ست

دلم هم چون چشمم

به انتظار

تا كه ، كي مي رسد از راه

آن سوار

سوار ِ

مقسم شاني و شادي و شفا

آن سوار بي باور به سكون

*******

نكند! او را هم

خواب ربوده باشد!؟

در اين شب سياه تر از شب بي ماه

يا كه شايد هم

نشسته باشد رودرروي طوطي اش

به گفتن حكايت دو چشم سياه

۱۳۸۹ فروردین ۲۷, جمعه

دختر همسايه

پلیسه های دامنش را صاف می کند


چین های پایین اش را قیچی

به قوزکش می رسد

شعرش را اما

برعکس

هر چقدر دوست دارد

کوتاه

تر

تا

به یک کلمه می رسد

قیچی را کنار می گذارد

قلم بر می دارد

می نویسد

آزادي

۱۳۸۹ فروردین ۲۵, چهارشنبه

حوا/دودودروغ/آدم

حوا(هوا)


گيج شده بود

از اين همه دود و دروغ

که آدم

می داد به

هوا(حوا)

۲

بوق و دود و دروغ و

دوشاب به جای دوغ

به شک ام می اندازند

که اين

آدم

آيا همان

آدم

است

۳

انگار حوا

ساده و سر به هوا

يكبار ديگر

آدم در چاه خود كنده افتاد

مي خواست

و

نمي توانست

درد

آغاز شد

۱۳۸۹ فروردین ۲۴, سه‌شنبه

مظلوم شیطان

ديشب خواب ديدم
شيطان را
مدعي بود و معترض
كه چرا!؟
خلقت بعضي از آدمها
ثبت شده است
به نام خدا

۱۳۸۹ فروردین ۲۱, شنبه

باران مي بارد

باران مي بارد
برگ سبز درختان
همه سرخ
انگار خون ريخته شده بر سطح زمين بخارشده است و با ابر عجين
به دنبال برادرم
خواهرم
 مي گردم
بر سطح برگ برگ
هر درخت
به دنبال آخرين  كلام
آخرين پيام
باران مي بارد

۱۳۸۹ فروردین ۱۹, پنجشنبه

خودکشی شاعر

می خواست خودکشی کند
آرام  آرام 
ذره ذره 
کم
کم 
دیگر شعر نگفت!!

۱۳۸۹ فروردین ۱۶, دوشنبه

من و چشمهايش

چشمهايت چشمه اي مي شود
براي ذهن
خشكيده من
2
چشمهايت
شعرهايم را
پرت مي كند برروي كاغذ
3
به چشمانت كه مي انديشم
وا‍ژه هابر صفحه سفيد كاغذ
تلاش مي كنند به
آغاز شنا
4
چشمانت را كه بر هم مي گذاري
روز ،شب مي شود
شب ،شب تر

5
شعر را نمي شناختم
چشمان تو را كه ديدم
شاعر شدم
6
  زندان اگر
چشم تو
و
 انفرادي دلت باشد
دوست دارم
حكم حبس ابد در انفرادي را
7
شعرهايم را بي حضور چشم تو
پهن مي كنم در هواي آزاد
خورشيد
اشكهايم را مال خود مي كند
8
براي حبس در چشم تو
تو بگو
به چه جرمي نياز دارد
 دل من

۱۳۸۹ فروردین ۸, یکشنبه

حراجی دیگر

1
زندگی انگار به رنگ دیگری ست
در چشم من
دریایش،کویری پر آب
آسمانش به جای آبی ،سرخ
درختانش همه آبستن درد
زندگی انگار به رنگ دیگری ست
در چشم من
شاید هم باید عینک را عوض کنم من
به تعویض عینک دستم را بالا می آورم
در بین راه
یادم می آید
که من اصلا
عینکی نیستم
2
 برگ
خودش را به این سو و آن سو می زند که
زمین نخورد
باد پیروز می شود
درخت افسرده
زمین
پربار تر از

۱۳۸۸ اسفند ۲۶, چهارشنبه

ترجيح مي دهم شعر خواب را آشفته كندتا بيدار را خواب

ترجيح مي دهم


شعر خواب را آشفته كند

تا بيدار را خواب

*********

بيا متل ساقه نخل باشيم

با هم و در يك جهت

نه مثل شاخ و برگش

كه هر كدام به يك طرف

*************

از كدامين گدار مي خواهي گذر كني

در اين بركه بي آب ِ پر از دروغ و دشنه

دست هايمان بايد...

مورچه ها را ديده اي چه مي كنند در عبور از اين لحظه ها

****************

چراغ را روشن مي كنم

زير كوهي از جنازه

خوابيده ام

به همراه

مردم مهربان .

ميهنم

**************

به من دروغ نگو

دل من

عاشق شده اي

گريه مي كني

****************

روز با نوك خورشيد تلنگر مي زند به پنجره شب

با شتاب زخواب بر مي خيزم

هيج از تو باقي نيست

جز سايه اي از يك رويا

كه ان هم با نور خورشيد

كم

كم

محو مي شود

۱۳۸۸ اسفند ۲۲, شنبه

حراج ذهن 4

چشمانم را مي بندم


از دلم مي ترسم

نازك است

زود مي شكند

*****

برهنه كه مي بينمت

زيبايي

شرم كه مي كني

زيباتر

انديشه يك لا قباي من

*********

انگار در جنگ بودند

خدا و شيطان

پدر لب به دندان مي گزيد

كودك باز هي نق مي زد

انگار در جنگ بودند

خدا و شيطان

پدر برد بالا دست

سيلي اي به گوش كودك نواخت

انگار شيطان پيروز گشت

كودك ديگر گريه نمي كرد



**************

صدايش را مي جويد

در قطره اي اب

كودك...*



مي جَويد!

نه

مي جويَد!

...

مي جَويد!

نه مي گويم

مي جويَد!

آه از دست اين خط زبان

بگذريم

بگذار برويم

سراغ شعري ديگر

*قسمتي از شعر "كودك لال"كتاب آواز كولي ها :لوركا:ترجمه رضا معتمدي

************





به ذهنم نگاه مي كنم

شعري بگويم

شايد

...

هيچ !!

يه اطراف نگاه مي كنم !!

هيچ!!

...

از روي دست زندگي تقلب مي كنم

مي نويسم

درد!

فردا مي بيند

مي زند

لبخند

*********

خسته ام

ميشه از مردمك

قهوه ا ي چشات

خواهش كنم

يك فنجان

آرامش

********

روز سياه بر تن

مي كند

خورشيد قهر

ماه شاد

به ديدن تو

**********

چرا برافروخته و عصباني مي شود

خورشيد

در آغاز هر وداع شبانه

با تو

***********

مي چرخيد

مي بلعيد

مي كرد نوش

آب دريا را

بي هيچ بيم از مرد ماهيگير

ماهي لم داده در ترازوي مرد ماهي فروش

**************

حتي اگر خودت را چهار ميخ كني به اينجا

چه كوروش

چه داريوش

چه خشايار

چه خود خود شاه

كه بود

كه ماند

كه مي ماند

حتي اگر خودت را چهار ميخ كني به اينجا

************************

خروس همسايه كه هجوم مي برد

به پرده شب

خروسان ديگر

شير مي شوند

***********

عاشقم

عاشق

شعر بي كلام

چشم توام

*****

تو گفتي

ماه با ماست

من ساده باور

كردم

دست دراز

عقرب در دستم افتاد

*************

تنهايي را دوست دارم

تنها

اگر تو باشي

***********

برگهاي سبز درخت

حسادت مي كنند

به قرمزي

گلبرگهاي گل سرخ

۱۳۸۸ اسفند ۲۱, جمعه

بي تو بهار هيچ

گرومب ،گرومب كوبيدن پنبه در تشك هاي دوخته نشده
باق و بوق و غيژو ويژ خودروهاي عبوري در خيابان
قيل و قال و قهقهه رهگذران
نشان از بهار مي دهند انگار
دل من اما نشسته در پاييز
چشم من اما نمي بيند هيچ
بي تو
نشاني از بهار

۱۳۸۸ اسفند ۱۹, چهارشنبه

حراج ذهن 3








پشت حكايت غل و زنجير

تو دل سياه زندان

شك به دلم افتاد

ديشب

هق هق باد بود

يا

صداي تو

كه

خواب را از چشم من

رفت داد

******

گل ناز بابونه

نگير اين همه بهونه

بابا

اين بار نمي تونه

به ميل تو

بمونه توي خونه

ميره جايي

گه صداي گريه هات بهش نمي رسه

اشك چشمات هم نمي بينه

خوابت را اما

شبها

حتي روزها

هي مي بينه

اگه خواستي واسه بابا بدهي نامه

آدرسم:

پشت حكايت غل و زنجير

گوشه سياهه يه زندونه

گل بابونه بابا

**************



واژه هاي صف كشيده در سكوت

فشار مي آورند بر حنجره ام

خفه ميشوم

اگر كمك نكند

فرياد

***********



ترجيح مي دهم

شعر

خواب را آشفته كند

تا بيدار را خواب



****************

روز كه با نوك خورشيد تلنگر مي زند بر پنجره شب

دهشتناك زخواب بر مي خيزم

هيچ از تو باقي نيست

جز

سايه اي از رويا

كه آن هم

نور خورشيد

كم كم

محو مي كند

*******

به من دروغ نگو
دل من

هنوز مانده است

تا رها شوي از دست من

دروغ نگو به من

عاشق شده اي

گريه مي كني



********

چراغ را روشن مي كنم

زير كوهي از جنازه خوابيده ام

به همراه

مردم

مهربان

كشورم

*******

مي گويم شعري بگو

مي گويد :همه اش سفسطه

مي گويم :داستان

مي گويد:فلسفه

ميگويم :آه!!!!!

مي گويد: هان اين است آنچه كه دوست دارم

شعري نو

كامل و كوتاه

*********

مودم را روشن مي كنم

كاربري ام را

وارد مي شوم

به دنيايي

كه در آن هرچه را مي پنداشتم يقين است

به شك تبديل مي شود

*******

يافتم

يافتم

كوتاه ترين شعر عالم را

من يافتم

آه اي ست حبس شده در سينه هر داغديده مادر

*********

در اطرافم

پر از قلم و كاغذ

به دنبال داستاني مي گردم براي نوشتن

مي گويد :چه مي كني جز اتلاف وقت

مي گويم:خب چه كنم

مي گويد :جمع كن همه را

يك شعر بگو

********

در انديشه ام

تاجي در خور آبشارگيسوان تو

چيدن ماه هنگام هلال

از آسمان

نهادن خورشيد نيم روز

در وسط آن

شايد

**********

چشم از آسمان بر نمي دارم

نه به انتظار آمدن كسي

كه فقط

به ياد

چشمان آبي تو

*******



شب خسته شد بود ارز دست ماه

ماه هي حجابش را بر مي داشت

مي شد

مهتاب

*************

فنجان چاي پر از قهوه اي

به شيريني روزهاي زندگي

چشمك مي زند به مادر بزرگ

مادر بزرگ اما

انگار

در جستجوي پاسخ سوال هاي روز اول قبر

دراز كشيده است بي نفس

در بستر

*********

شب انگار همان شب است

كه مهتاب از پنچره چشم تو گذشت

نشست در چشم من

همان شب است كه

آفتاب ،مهتاب را در آغوش داشت

شب انگار همان شب است كه

بيدار به اميد آمدن تو

بر سر كوچه در انتظار بايد نشست

*******************

خورشيد

هراسناك

پنهان شد پشت كوه

خون پاشيده بود

بر آسمان

شب

به تحريك ماه

پنجه كشيده بود

بر چهره زمين

ستاره ها

همچنان

قد برافراشته

ايستاده بودند

در نوبت

براي شهاب شدن



**********

صفحه كاغذ

در انتظار

بوسه قلم

قلم در انديشه

كه با كدام آغاز كند

شادي يا غم

غم اما شاد از اينكه

هيچ نيست در انديشه بجز او

كه بريزد بر

صفحه كاغذ

************

گيسوانت را كه درباد ورق مي زنم

مادر بزرگ را مي بينم

نشسته است

به گفتن قصه چهل گيس

***********

قطار كه سوت مي كشد

براي آخرين بدرود

به ايستگاه نگاه مي كنم

تنها تو ايستاده اي

دل من و هيچ

قطار

آرام

آرام

از ايستگاه

دور مي شود

دل

از من

************

زمستان

هيچ گاه با من مهربان نبود

و آن زمستان

از همه نامهربانتر

وقتي تو راكه مي رفتي با عجله به سمت بهار

به بيراهه كشاند

و

پنهان كرد


از چشم من

**************



تو مي گويي گلوله را

گل بدهم

من پاسخ

..

...

***********

كودكان در جنگند

بر سر يك قاچ خربزه

پدر مي انديشد به روزي كه

مي گفت:نان چيست !!خربزه كدام است!؟

آزادي مي خواهيم و بس

***********

خورشيد سر زا رفت

ابر امانش نداد

ماه دل خوش به پايداري شب

بي خبر از خيزش باد

دل زمين را

خون مي كرد

***********

زمان سنج ديجيتالي چراغ قرمز بر سر چهار راه

دانه دانه

زمان را مي خورد

من هي از تو دورتر مي شدم

و

تو هي به من نزديكتر

*****************

هنگام

كه آسمان كج شده بود و آفتاب داشت مي افتاد

هوس ديدار گندم زار به باد سپرده موهايت

غرق شدن در آبي چشمانت

مرا به شب رساند

آه

اگر

شب با من مهرباني كند

****************

كار شاعر

مرتب كردن كلمات است

پي در پي

روي هم

يا كه شايد هم

رو به روي هم

براي خوشايند چشم تو

خالي مي كند ذهنش را

*************

مهتاب تا به باغچه سلام كرد

پيش از همه

آفتابگردان سر خم كرده از غم

به همراه بچه هايش

از تو سوال كرد

سكوت مهتاب

غم گلها را دو چندان كرد

گل ناز كه انگار رخت عزا بر تن كرد

شب بو اما

به همراه مريم و ياس

به شادي آمدن فردا

عطرش را در هوا رها كرد

******************

باد كه شروع كرد به رجز خواني

برگ پيشمرگ شد

ريشه پنهان

درخت اما

مغلوب باد شد

بي هيچ زخم تبر

************

آنچه

چشم تو

كرد

با دل من

غم عالم

نكرد

_______

نكرد

غم عالم

با دل من

آنچه

چشم تو

كرد

------------

كرد

چشم تو

آنچه

با دل من

غم عالم

نكرد

************

شانه بالا مي اندازي !؟

چشم بر هم مي نهي!؟

كه چه !؟

دل برده اي

قصاص !!

به جاي آن

بايد

دل بدهي

***********

اتوبوس در حركت

صداي راديو بلند

گوينده با لبخندي پر از بوي اسكناس

در خواست مي كند :

"بگوييد دوست داشتيد جاي چه كسي مي بوديد؟"

من انگار كه هميشه

مي خواستم بگويم :"هيچ جاي خودم هيچ"

اما اين بار تو در ذهنم بودي

آن گاه كه گلوله مي نشاند گل بر سينه ات

كاش من جاي توبودم

و تو اگر دوست داشتي جاي من

***********

قشنگ ترين كار امروزم

گرفتن گلبرگي از گل سرخ

پيچاندنش به دور آواز قناري

سپردنش به دست باد

به اميد آنكه هنگام عبور از كنار تو بگذرد

آن گاه كه شروع كرد قناري به پخش عشق

********************

رويا رها نمي كند مرا

وقتي بادبادك بازي مي كنند

انديشه را

انديشه پرنده نيست كه به قفس خو كند

انديشه پرنده را دوست دارد

پرواز را اما بيشتر

پر باز

حتي زير پوستين سگ

در ديار غربت

************

چرا خواب هاي من اين همه آشفته است

چرا مي بينم پرندگان پر بسته را در حال پرواز

چرا نمي بينم لبخند برادر را در ميان ساز و آواز

چرا ديگر عشوه نمي كنند براي خورشيد گلهاي ناز

چرا هرچه بيشتر مي جويم كمتر مي بينم يك هم صدا يك هم راز

چرا اين همه خواب آشفته مي بينم با چشمان باز

چرا...

**********

چشمانم را مي بندم

از دلم مي ترسم

نازك است

زود مي شكند

**********

مانند تكان لايه هاي زمين

كه دست من نيست

و

به ناگاه آوار مي شود بر جسم و تن

ديوار

چيزي هست درون من

كه دست من نيست

انگار

و

آوار مي شود به ناگاه بر ذهن و دل من

وقتي مي خواهد بر زبانم بيايد

فكر آلزايمر

سطل زباله را نشانم مي دهد

************

چرا!

چاي سبز

به اب جوش كه مي رسد

قهوه اي مي شود ؟

هم چون برادرش

چرا !

چشمان تو

مرا مي برد به كندوي زنبوران عسل ؟

چرا !

به هركه مي گويم ديوانه ام

باور نمي كند!؟

******



۱۳۸۸ اسفند ۳, دوشنبه

شعر من هجوم احساسات است به ذهن من

-


(برای آنهایی که فکر می کنند نقطه آخر خط شعر هستند .)

چرا هیچکس نمی زند شلاق به شعر من

چرا هیچکس نمی کند پوست از تن کلام من

این کلام شست و شو می خواهد

و

یک الک ریزتر

چه بزدل می شود

قلم

وقتی که به شب می گوید :

برو

نمی خواهم تورا

من به انتظار سحر ایستاده ام به درگاه تو

و چه بذل تر

وقتی که

هی خورشید را می گیرد واسطه

۲-

(برای خودم که دل خوش به بعضی تعریف ها نشوم )



به میهمانی گل ها رفتن قطار

..........

بوسيدن پسر،مادر را به زير چوبه دار

....

.......

هر چه به ذهنم مي آورم فشار

هيچ نمي آيد بر زبانم

به دستم كه جاي خود دارد

باورم مي شود بيشتر

كه من شاعر نبودم ،نيستم

نمي گفتم شعر هيچ

هر چه بود

همان بود

كه خود مي آمد به دستم

به ذهنم كه جاي خود دارد

به خود مي گويم باز ،تمام شد ،تا هجومي ديگر

غروب در چشم من

خورشيد هراسناك
پنهان شد پشت كوه
خون پاشيده بود به آسمان
پنجه كشيد به صورت زمين
شب با تحريك ماه
ستاره ها اما
همچنان قد برافراشته
ايستاده بودند
در نوبت شهاب شدن

۱۳۸۸ بهمن ۲۸, چهارشنبه

حراج ذهن 2





سنگ...


که رسید به سار


آه...


بر آمد از نهاد


اشک...


نشست بر زمین


۲


برگ هایش سرخ


میوه هایش سرخ تر


انگار ریشه در خون دارد


درخت خانه ما


۳


درختی تناور ،قطع می شود


گریه ام می گیرد


نهالی کوچك در گوشه ای آرام ،می زند لبخند


خنده ام می گیرد


۴


برگ هایش سرخ


میوه اش سرخ تر


می شود


درختی که باخون


آبیاری می شود


۵


بی تو


چشمک ستاره ها


ناز ماه


آتش بازی خورشید


زمزمه رود


به چه کارم می آید


آبی دریا


بی تو


فقط


خاک...


6






همان موقع که دل قابیل شکست


معلوم بود که این قصه به دنبالش خون دارد


**********


دل قابیل را شیطان شکست


ورنه دندان اسب پیشکشی که شمار ش ندارد


*********


قابیلی ام


از


دسترنج خود


نان می خورم






7


نهالی سبز می کارم


همان جا که


خون تو ریخته شد


در خیابان


درختی با شاخ و برگ سرخ


قد می کشد


تا آسمان


(ندا،آقاسلطان)


8


شفق سرخ پاییزی


خون تورابیادم می آورد


که بی هیچ ترس از جریمه


ریخته شد در خیابان


9


نهالی سبز می کارم


به امید


گلی سرخ










۱0


دیگر نمی خورم


فریب حرف های تو را


مرا تنها بگذار شب


می خواهم زودتر به


سحر


برسم


11


روز که خسته شد از خورشید


چادر شب به سر کشید


بی خبر از آنکه


بهرام


عاشق


(دختر خورشید )


سحر است


12


صدای ناله قطار


خش می اندازد چهره زمین را


تو


وارد ایستگاه چشم من می شوی


13


غروب که شد


خورشید خوشحال شد


که شاید


لحظه ای ماه راببیند


دور از چشم کوه


14


زیر چادر سیاه شب


چه کارها که نمی کند


ماه با ستاره ها


15


جان می داد


برای آرزویش


امید


(دیوانه شده بود )


15


شب که آواز سیاهش را سر می گیرد


جیرجیرکها هم به سر ذوق می آیند


16


فاصله ای نیست بین هذیان و شعر من


جز


یک تب


17


لایه های پوست درخت را که مرور می کنم


هیچ گاه این قدر نزدیک و صمیمی نبودند به و با هم


آبان با آذر


سیزده به شانزده


18


چه فرقی است بین


سرباز چوبی


و


سرباز سربی


وقتی هردو می گویند


"دستور، دستور است"


19


نیلوفر آبی


عاشق شده بود


عاشق ماهی سیاه کوچکی که هرگز ندیده بود اورا


و هی واسطه می کرد


ماه را


که بیاورد او را آنجا،


آنجا که


نیلوفری عاشق،هرروز


سحر را گره مي زد به غروب


20


به ایستگاه می روم


قطار می آید


تو نمی آیی


فردا هم می روم


21


باران


می شوید


پنجره را


اشک من


اما


غم دوری تو را


هیچ


22


سرما آمد


مورچه ها رفتند


و من ،باز هم تنها تر شدم


23


شادی


که می آید به ذهنم


غم


شاخ و شانه می کشد


میان بر می زند


خودش را می رساند به زبانم


24


تو می گویی:


مرگ


مبارزی بی حریف است.


شیطان،اما


انگار


در گوش من زمزمه مي كند،بگو:


بيايد با من بجنگد


25






مرگ


اگر بیاید یک بار دیگر


سادگی و خوش باوری


فرو می ریزد


کمی بیشتر


پس ،


بگو بیاید یکبار دیگر


26


بهشت لرزید


(هم چون دل من)


می رفت به سمت ساق پای مادر


با شتاب


باتوم


27


به ياد م.اميد


باد در گوش گل زمزمه كرد


گل خنديد


ابر زد بر هم دست


آسمان كل


باران


بوسيد


گونه گل را


من اما


هنوزدر انتظار كه قاصدك


چه بياورد


از تو


خبر














28بهار را دوست ندارم


هیچ


و عید را هم نیز


آنهایی به خاطر همه


که نمی توانند همچون طبیعت


لباسی نو بر تن بپوشانند


*******


بهار را دوست دارم


و نوروز را هم


به خاطر یاد آوری اینکه


هیچ چیز پایدار نمی ماند


ناز گل


پرواز پروانه


شعله سوزان شمع


باد


باران


حتی طوفان


و چه اندوه بار می شود شادی سفره هفت سین


بامرگ ماهی قرمز حوض


که اینک اسیر گشته است در تنگ







۱۳۸۸ بهمن ۷, چهارشنبه

ا فتا د ن آ فتا ب هنگام كج شدن آسمان


1
قشنگ ترین کار امروزم

گرفتن گلبرگی از گل سرخ

پیچاندنش به دور آواز قناری

سپردنش به دست باد

به امید آنکه هنگام عبور

از کنارتو بگذرد

آن گاه که قناری شروع کردبه پخش عشق

2
به ماه گفتم نمی خواهی بیایی به زمین
ماه گفت:
نه
دلم آشوب می شود از پا گذاشتن روی
خون

3
آنگاه كه

آسمان كج شده بود و آفتاب داشت مي افتاد

 ديدار گندم زار به باد سپرده شده موهايت

هوس

غرق شدن در آبي چشمانت

مرا به شب رساند

آه

اگر

شب با من مهرباني كند

۱۳۸۸ بهمن ۴, یکشنبه

روايت پارسي: آنتولوژي صداي اعتراض قلم

۱۳۸۸ دی ۲۷, یکشنبه

چرا به هركه مي گويم ديوانه ام باور نمي كند؟

-
ماه اسیر شد در دست ابر
کرم شبتاب
تاب نیاورد
صاعقه شد
زد به ابر
ابر دو پاره شد
ماه،
آزاد
۲-
اگر دیوار نبود
پرده پشت پنجره ها
سنگ کم می آمد
برای سنگسار
۳-
تنم هم چون خاکستر
خاکی از پای تا به سر
در دلم اما
آتشی
همچون آتش زیر خاکستر
۴-
ما اشتباه می کنیم
یا
روزگار
وقتی درنیمه شب دی ماه
از خانه بیرون می آییم
به رفتن سیزده بدر

۵-
به عکسم هی نگاه
می کنم
به حالت هی گریه
جوانی
۶-
چرا !؟

چای سبزهم

به آب چوش که می رسد قهوه ای می شود

هم چون برادرش

چرا!؟

چشمان سبزتو

مرا مي برد به كندوي زنبور عسل
چرا!؟

به هرکه می گویم

دیوانه ام

باور نمی کند


۱۳۸۸ دی ۲۳, چهارشنبه

حقارت يا افتخار

براي همه آنهايي كه خواسته اند به نوعي و با وسيله اي تحقيرشان كنند (اول بار در كلاس اول دبستان با يك كلاه بوقي و يك خودكار قرمز معلمي چنين تلاشي كرد و من مجبور شدم كلاه بوقي بر سر و لپ هاي قرمز مسير مدرسه تا خانه را طي كنم)
ديشب خواب ديدم
ع.م ناصري را
در راه جلجتا بود
مي خنديد
بي هيچ غم از تاج خاري كه نهاده بودند بر سرش
******

بيچاره آنكه مي پنداشت
بيچاره ترآنكه مي پندارد
آن تاج خار نشانه ي حقارت است

۱۳۸۸ دی ۱۶, چهارشنبه

عقرب ها

آي
داغ تر از آش
لبانم را چه سخت مي سوزاني
با سوزني
كه به سكوت نخ شده است
2-

بي تو

عقربه ها

نيش مي زنند به جان من