دنبال کننده ها

۱۳۸۹ اردیبهشت ۸, چهارشنبه

نيما شاملو اميد سهراب فروغ

نااميد
زبان نيما
انديشه شاملو
نگاه سهراب
را
مي گذارم درون گلدان
گوشه اتاق
با اميد
چراغ را كه روش مي كنم
ذهن ام
پر
مي شود
از
فروغ

۱۳۸۹ اردیبهشت ۷, سه‌شنبه

ماه پشت ابر

نمي دانم چرا!؟
هر شب كه تو نيستي
ماه هم مي رود
پشت ابر

بوسه هاي تن سوز آفتاب

از معين
از دهخدا
واژه مي گيرم چند به قرض
مي خواهم شعري بنا كنم
...
نمي شود !!
واژه ها را پس مي دهم
چندل و حصيرخودم را  بر مي دارم
كپري بر پا مي شود
 مي خزم آرام در پناه سايه اش
به خلاصي ز دست بوسه هاي تن سوز آفتاب

كپري مي سازم از چندل و حصير

چندل و حصيرم را بر مي دارم
پاك كن و تراشم را هم
كپري بر پا مي شود
مي خزم آرام در پناه سايه اش
به خلاصي ز دست بوسه هاي تن سوز آفتاب  

۱۳۸۹ فروردین ۲۹, یکشنبه

بي باور به سكون

كومه ام هم چون كوله ام


خالي ست

دلم هم چون چشمم

به انتظار

تا كه ، كي مي رسد از راه

آن سوار

سوار ِ

مقسم شاني و شادي و شفا

آن سوار بي باور به سكون

*******

نكند! او را هم

خواب ربوده باشد!؟

در اين شب سياه تر از شب بي ماه

يا كه شايد هم

نشسته باشد رودرروي طوطي اش

به گفتن حكايت دو چشم سياه

۱۳۸۹ فروردین ۲۷, جمعه

دختر همسايه

پلیسه های دامنش را صاف می کند


چین های پایین اش را قیچی

به قوزکش می رسد

شعرش را اما

برعکس

هر چقدر دوست دارد

کوتاه

تر

تا

به یک کلمه می رسد

قیچی را کنار می گذارد

قلم بر می دارد

می نویسد

آزادي

۱۳۸۹ فروردین ۲۵, چهارشنبه

حوا/دودودروغ/آدم

حوا(هوا)


گيج شده بود

از اين همه دود و دروغ

که آدم

می داد به

هوا(حوا)

۲

بوق و دود و دروغ و

دوشاب به جای دوغ

به شک ام می اندازند

که اين

آدم

آيا همان

آدم

است

۳

انگار حوا

ساده و سر به هوا

يكبار ديگر

آدم در چاه خود كنده افتاد

مي خواست

و

نمي توانست

درد

آغاز شد

۱۳۸۹ فروردین ۲۴, سه‌شنبه

مظلوم شیطان

ديشب خواب ديدم
شيطان را
مدعي بود و معترض
كه چرا!؟
خلقت بعضي از آدمها
ثبت شده است
به نام خدا

۱۳۸۹ فروردین ۲۱, شنبه

باران مي بارد

باران مي بارد
برگ سبز درختان
همه سرخ
انگار خون ريخته شده بر سطح زمين بخارشده است و با ابر عجين
به دنبال برادرم
خواهرم
 مي گردم
بر سطح برگ برگ
هر درخت
به دنبال آخرين  كلام
آخرين پيام
باران مي بارد

۱۳۸۹ فروردین ۱۹, پنجشنبه

خودکشی شاعر

می خواست خودکشی کند
آرام  آرام 
ذره ذره 
کم
کم 
دیگر شعر نگفت!!

۱۳۸۹ فروردین ۱۶, دوشنبه

من و چشمهايش

چشمهايت چشمه اي مي شود
براي ذهن
خشكيده من
2
چشمهايت
شعرهايم را
پرت مي كند برروي كاغذ
3
به چشمانت كه مي انديشم
وا‍ژه هابر صفحه سفيد كاغذ
تلاش مي كنند به
آغاز شنا
4
چشمانت را كه بر هم مي گذاري
روز ،شب مي شود
شب ،شب تر

5
شعر را نمي شناختم
چشمان تو را كه ديدم
شاعر شدم
6
  زندان اگر
چشم تو
و
 انفرادي دلت باشد
دوست دارم
حكم حبس ابد در انفرادي را
7
شعرهايم را بي حضور چشم تو
پهن مي كنم در هواي آزاد
خورشيد
اشكهايم را مال خود مي كند
8
براي حبس در چشم تو
تو بگو
به چه جرمي نياز دارد
 دل من